_ « چشمامو می بندم که هیچی نبینم . نه زنمو نه بچه مو نه بابامو نه ننه مو نه خواهر و برادرامو . همه شون مایه ی رنج من هستن . حوصله ی هیچ…
داستان کوتاه
نقد مجموعه داستان پرترهی مرد ناتمام نوشته امیرحسین یزدان بد
امیر حسین یزدانبُد انتشارات چشمه / چاپ اول تابستان ۱۳۸۸ یکی از راهها برای تحمل زندگی، غرق شدن در ادبیات است. انگار در جشنی جاودانه شرکت کردن. (فلوبر ) برای شروع و وارد…
داستانی از نظام حقی آبی
ما خونمون پاکِ .نسل اندر نسل . سیدیم. ما هم از گندمای نا پاک خوردیم ؛ اما اولاد پیغمبریم هنوز . خون همه عوض شده باشه خون ما که عوض نمی شه. هرچی که هست…
داستانی از مرتضی اصلاحچی
نگاه کشداری به ته سالن کرد. کش نگاهش جوری بود که انگار می خواست خستگی پاهایش را از گوشه چشم بیرون بپاشد. تا آخر فاز یک که دید داشت همه چیز مرتب بود، حوصله نداشت…
داستانی از فرشته نوبخت
خیلی وقت بود که ندیده بودمش. تا نشست شروع کرد به گلایه. – نباید یک تلفن به من بکنی؟ ناسلامتی ما سالهاست که با هم دوست هستیم. سبد میوه و سینی چای را روی…
داستانی از آناهیتا اوستایی
آقای دکتر پشت میزش نشسته بود و آخرین چای روز کاریاش را مینوشید. به منشیاش گفت: «بعدی» Narrator : آقای دکتر حسین ب. سی و هشت ساله متولد فرانکفورت است. او چندان به زبان…
داستانی از محمود قلی پور
پرده را کنار میزنم. باغبان پارک میداند که بارش برف حالا حالاها ادامه دارد و تمام راهی را که بازکرده تا دیگران عبور کنند دوباره سفید میشود و یخ میزند اما باغبان کاری…
داستانی از مصطفی طباطبایی
پنجرهای در آشپزخانه خانهی من و همسرم وجود دارد که رو به کوچهی پشتی باز میشود. همسرم سیما که رمان نویس است میز کارش را کنار این پنجره قرار داده تا به اندازهی کافی…
داستانی از میلاد ظریف
با خود قرار گذاشته بودم که شروع به نوشتن داستانی کنم در مورد دختری که چند روزی است باهاش آشنا شدم و از شما چه پنهان در این مدت کوتاه بدجوری با هم عیاق…
اتوبوسی به نام مرگ
همه ساکت بودند. ساکت ساکت. از کسی کوچکترین صدایی در نمیآمد. آنقدر ساکت بودند که خود جوان هم از این سکوت عجیب، کمی ترسیده بود. میشد در چهرهی تک تک مسافران اتوبوس…
داستان کوتاه :آینه شمعدان
داستان کوتاه: پنجطبقه
شاهد سوم: با صدای هن و هن همسایهی طبقهی آخر از خواب پریدم. از چشمی در اون و زیر نظر گرفتم. داشت یه ساک بزرگ و از پلهها پایین میکشید. این ساختمون پنجطبقهست،…
اونی که پالتو پوشیده خود مرگه
این داستان عنوان ندارد
در باز شد و پدرام با عجله شیر آب را باز کرد
خیار
وقتی که خیار می خوری به من فکر کن
یاور همیشه مؤمن
«رودابه! به نظرت چند وقته که اینجاییم؟ »
با او درپاییز
من و من و من!
عروسی
دیشب خواب د
صدفی
پشت فلکه
خیابان ۱۲