سکوت
«سخن گفتن مطمئنترینِ خاموشی هاست، نه سکوت»
کی یر کگارد
بدون شک، یکی از بارزترین نمودهای این جمله، اتفاقی است که برای شخصیتهای فیلم «راز در چشمان آنها» ساختهی تحسین برانگیز «خوزه خورخه کامپونلا» واقع میشود. این تلاش برای «حرف زدن» و «بازگو کردن» در لا به لای حوادث فیلم چنان حضور عمیقی دارد، که به جرات میتوان آن را عمیقترین مفهوم بازگو شده در فیلم نامید. تلاش «بنخامین» برای نوشتن رمانی که مضمونش چیزی جز خاطرات گذشته نیست؛ سکوتهای مکرر بین بنخامین و ایرنه و به دنبال آن ناکامی در ابراز عشق از سوی عاشق و معشوق. تلاش «پابلو» برای نوشیدنهای بی پایانش که به نوعی عملیست برای خارج شدن از دنیای سنگین اطرافش، دنیایی تقریبا همیشه «سکوت» کرده است. اگر دقت کنیم، او در مواقعی که مست نیست، بسیار آرامتر و به تعبیر عرف معقول تر رفتار میکند. اما موضوع اینجاست که در همین آرامش او نوع عجیبی از درد کشیدن به چشم میخورد. درست بر عکس این حالت در زمان مستی او رخ میدهد. تکرار بی پایان حرفهای به ظاهر بی معنیِ او شروع میشود و حتی گاهی نیم گرایشی به سوی طنز نیز مییابد (این وضعیت برای شخصی چون او باید کاملا برعکس باشد). رفتار و گرایش او به الکل، تنها تلاشیست برای فرار از سکوت و حرف نزدن. او حتی در این مرحله موفق میشود شخصیتهای اطراف خود را نیز به حرف در آورد و این بدون شک هدفی عالیست، برای کسی که درد درونش امانش را بریده است. و سرانجام سکوت مرگ بار فیلم که بین «مورالس» و «گومز» رخ میدهد. تنها جمله و کلیدیترین دیالوگ فیلم در این موقع است که از زبان منفورترین چهرهی داستان شنیده میشود. گومز رو به بنخامین از او خواهش می کند که به مورالس بگوید «فقط بگو با من حرف بزنه». این جمله کلید همهی مشکلات فیلم است. از این روست که بنخامین مینویسد. مینویسد تا حرفهایش در تیراژی بزرگ به گوش دیگران برسد. مینویسد تا نوشتنش بهانهای باشد برای خلوت کردن با ایرنه، برای به یاد آورد پابلو، و در نهایت بهانهای باشد برای دیدار دوباره با مورالس و پی برد به راز ۲۵ سالهی او.
نگاه
چرا راز در چشمان آنها؟ باز گردیم به جملهی کی یر کگارد و به نوعی آن را کامل تر کنیم «سخن گفتن مطمئنترین خاموشی هاست، نه سکوت. چرا که در این حالت چشمها شروع به حرف زدن خواهند کرد». این چشمها هستند که رازهای گاها حتی هولناک فیلم را بازگو میکنند. عکس دوران نوجوانی لیلیانا، که راز قتل هولناکش را در نگاه خیرهی گومز به او فریاد میزند. در تقابلی زیرکانه با عکس دست جمعی همکاران دادگاه قرار می گیرد که نشان دهنده ی خیرهی بنخامین به ایرنه است. و بسیار نگاهای دیگر که در سرتاسر فیلم حضور دارند و به نوعی داستان اصلی و پنهان فیلم را برای ما روایت میکنند. این تاکید بر روی چشمها در سه نگاه پایانی فیلم به نمود اصلی خود دست مییابند. نگاه پابلو در لحظهای که عکس بنخامین را واژگون میکند اولین ضلع مثلث است. به تاخیر افتادن این سکانس که شیوهی قتل پابلو را بازگو میکند علاوه بر کارکرد گره گشایی خود ـ که با توجه به جنایی بودن فیلم لازم هم مینماید ـ کارکرد اصلیتری نیز دارد و آن هم کامل کردن مثلث نگاههای فیلم است. نگاه پابلو به عکس بنخامین خود بازگو کردن رفاقت عمیق این دو است. بدون شک بنخامین بهترین دوست پابلوست. این موضوع در کل فیلم و در رفتار این دو با یکدیگر کاملا بازگو میشود. و این نگاه خیره و فداکارانهای است که در غیاب بنخامین نثار عکس در حال واژگون شدن او میشود. نگاه دوم نگاه گومز است. نگاهی که در اندرون کم سو و پیر خود دردی عمیق را پنهان دارد. لحظهی کوتاهی در زمان غذا بردن مورالس برای گومز وجود دارد. لحظهای که بنخامین هم شاهد آن است. در این لحظهی طلایی چشمهای دو شخصیت دیده نمیشوند. تنها چیزی که شاهدش هستیم سایه های چهره ی آن دوست که سنگینی این نگاه را به نمایش می گذارند. شاید امتنای کارگردان از به تصویر کشیدن این نگاه و پنهان کردن آن در تاریکی خود اعترافی از سوی او به این موضوع باشد که قادر نیست این نگاه را به تصویر بکشد. برای همین نوع دیگر و البته تقلیل داده شدهی آن را کمی بعد در چشمان گومز میبینیم. در لحظهای که با بنخامین رو به رو میشود و تنها یک جملهی به معنای واقعی کلمه ملتمسانه را به او میگوید. و اما نگاه پایانی که باز هم از دیدن آن محروم هستیم. البته این نگاه بارها و بارها از لحظات ابتدایی فیلم تا انتها در چشمان بنخامین و ایرنه دیده شده است. نمود اصلی آن در ایستگاه قطار به تصویر کشیده میشود. و حد اعلای این نگاهها نگاه اصلی و پایانی که نصیب ما از آن ماندن در پشت در اتاق ایرنه است.
ترس و عشق
«آدمها میتونن خونشون رو، شهرشون رو، زبانشون رو، دوست دختر شون رو، دینشون رو و حتی خداشون رو عوض کنن ولی نمیتونن احساساتشون رو عوض کنن».
دومین جملهی کلیدی فیلم از زبان پابلو بازگو میشود. نمود بارز احساسات در فیلم ترس و عشق است. جمله ی بالا با دو کلمهی ترس و عشق که اولی در ابتدای فیلم و دومی در انتهای فیلم نوشته میشود کامل کنندهی هم دیگر هستند. اگر بخواهیم دقیق تر نگاه کنیم و در دنیای فیلم حرف بزنیم هیچ احساسی برتر از عشق وجود ندارد. اما ترس از عشق زاییده میشود. اینجاست که به شکل هندسی دیگری در فیلم میرسیم. ستارهای دارای شش ضلع که شش شخصیت اصلی فیلم اضلاع آن را تشکیل می دهند. در راس این ستاره بنخامین قرار دارد. او میترسد و این ترس تا حد زیادی از بزدلی و خجالت او در ابراز عشقش در طول سالیان به وجود آمده است. در این بین کارکرد تیزبینانهی ماشین تایپ در این بین نیز از نقاط دیگر قدرت فیلمنامه در فیلم است و کارنکردن حرف A که در زبان اسپانیولی مردم آرژانتین حرف اول amore همان عشق است. و در انتهای فیلم همین حرف تغییر دهندهی کلمهی میترسم به دوست دارم میشود. ماشین تایپ در واقع نمود خود شخصیت بنخامین است. او ناقص است و این نقص زمانی رفع خواهد شد که اولین قدم را در مسیر درست بردارد. با توجه به اینکه حرف A حرف ابتدایی حروف الفبا هم هست میتوان آن را اولین پله هم در نظر گرفت. با این حساب بنخامین در تمام طول مدت روایی فیلم یاد میگیرد که چگونه اولین قدم را بردارد. همین عشق در تقابل شدیدی با عشق گومز به لیلیانا قرار دارد. از سویی دیگر شباهت این دو به یکدیگر غیر قابل انکار است. و تلاش فیلم هم در باز نمودن این شباهتهاست. اما تفاوت اساسی در این بین تفاوت در مسیر رسید به آن است. چیزی که گومز را به بیراهه میکشاند ـ با وجود اینکه چندان در فیلم به این مسیر به خطا رفته اشاره نمیشود ـ اما چندان دور از دسترس نیست. گومز تنهایی پر از جهلی را دارد که بنخامین از آن دور است. گومز بر اثر جوانی اشتباهات زیادی را مرتکب شده است که باز هم بنخامین از آن دور است ـ باز به دلیل محیط متفاوتش و نیز سن بیشترش. و در نهایت بحث انتظار است که بنخامین آن را میپذیرد و سالیان سال آن را تحمل می کند ولی گومز بیصبرانه آن را میشکند و نتیجهاش نابودیه زندگی اوست. در موازات این دو عشق ایرنه و مورالس قرار دارد. ایرنه عاشق بنخامین است. اما باید انتظار بکشد تا بنخامین این عشق را ابراز کند. ناکامیهای پیاپی برای او هر چند بسیار دردناک هستند، اما هیچ وقت موجب قطع امید نمیشوند. عاملی که اما همه چیز را برای مورالس و عشقش به لیلیانا تمام میکند. شاید این شانس ایرنه است که با ناکامیهای زیادی در ابراز عشقش رو به روست. در صورتی هیچ یک از این ناکامیها تمام کننده ی رابطه اش نیست. در مقابل این مورالس است که تنها در یک ناکامی ویرانگر تمام احساس و زندگیش را میبازد و شاید بهتر است بگوییم قربانی میشود. او انتظار را از نوع دیگری شروع به آموختن میکند. قدم اول هم انتظارهای بی پایان او در ایستگاههای قطار شهر است به امید دیدن گومزِ تا آن لحظه غایب. باز در این تقابل هم یک سو پیروز است و سوی دیگر بازنده. در نهایت نوعی نازلی از عشق که بیشتر مایلم آن را اعتیاد نام گذاری کنم. چیزی که پابلو با آن درگیر است و سویهی دیگرش در عشق گومز به فوتبال مشهود است. کارکرد این نوع از عشق بیشتر به فرار کردن از واقعیت منجر میشود. پابلو در ساعاتی که مست است از دردهایش فرار میکند. دردهایی بیش از اندازه سنگین که فیلم چندان درگیر روایت آنها نمی شود و همه چیز در سایه ی سنگین مرگ پابلو باقی می ماند. از سوی دیگر گومز نیز وحشت سنگین زندگیش را در تلاشی بیهوده با فوتبال لاپوشانی میکند. اما هر دو در این کار ناموفق هستند. نه پابلو با پناه بردن به الکل و نه گومز با گم کردن خودش در انبوه استادیومها و هیجان فوتبال راه به جایی نمیبرند. اما باز پابلو خوش شانس تر است چون دوستی مانند بنخامین را در کنار خودش دارد. در این بین دو حالت دیگر قرار دارند که نه شامل شکل هندسی ما میشوند و نه خود فیلم به روایت آنها میپردازد. شاید به این دلیل که این رابطهها دیگر از حد عشق گذر کرده و به زندگی زناشویی تبدیل شدهاند. زوج مورالس و لیلیانا که با قتل لیلیانا از هم میپاشد و زندگی پابلو با همسرش که از ابتدای داستان ما شاهد حالت از هم پاشیدهی آن هستیم.
پس در نگاهی کلی تر و نتیجه گرا، بنخامین عاشق است ولی با ترسی که به او میآموزد چگونه در انتظار به مقصد برسد. گومز عاشق است ولی در نهایت و با اشتباهاتش همه چیز را ویران میکند و عشق او به تباهی منجر میشود. ایرنه عاشق است و در ناکامیها و انتظارش به سعادت دست مییابد. مورالس عاشق است ولی قربانی میشود و در نهایت در انتظار و درد زندگی خودش را خلاصه میکند. پابلو عاشق است ولی عشقی که نه متعالیست و نه چارهایست برای دردهای تا ابد پنهانش. در این بین این زوج بنخامین و ایرنه هستند که مسیر درست را میپیمایند و به خوشبختی میرسند.
رمان
جدا از مباحث مضمونی در فیلم، ساختار آن از لحاظ تکنیکی هم جای بحث فراوان دارد. نوع کارگردانی پخته و هوشمندانهی کامپانلا. فیلم نامهی چند لایه و پر از جزئیاتش که با همکاری اِدواردو ساچری خالق رمان نوشته شده است، و در نهایت فیلم برداریِ نبوغ آمیزِ فلیکس مونتی در کنار عوامل دیگر که همگی در جایگاه خود کامل و بی نقص هستند کلیت شاهکاری به اسم راز در چشمان آنها را تشکیل میدهند. اما هر کدام از عوامل اصلی در دقایقی از فیلم بیشتر می درخشند. در این بین کارگردانی کامپانلا و فیلم برداری مونتی در یک سکانس پا را از حدود یک شاهکار هم فراتر میگذارند و یک کلاسیک ماندگار را در تاریخ سینما میآفرینند. تا به امروز بارها و به عنواع مختلف شاهد پلان-سکانسها متفاوتی بودهایم که در این بین برخی ماندگارتر هستند. اگر بخواهیم مثالهای کوتاه بیاوریم میتوان به سکانس آغازین تماس شیطانی ساختهی اورسن ولز، سکانس ورود به ساختمان تلویزیون در مگنولیا ساختهی پل توماس اندرسون، سکانس تلار رقص در دشت گریان ساختهی تئودور آنجلو پلوس و سکانس ساحل در تاوان ساختهی جوه رایت اشاره کرد. بدون شک نمونههای دیگری هم میتوان در این بین ذکر کرد. اما یک نکته در سکانس استادیون راز در چشمان آنها وجود دارد که کمی کار را سختتر میکند. همهی پلان-سکانسهای قبلی به راحتی و یا با کمی دقت قابل حل هستند و میتوان از نحوهی ساخت آنها آگاه شد. اما پلان-سکانس استادیوم این فیلم قدری مشکل تر از سایر نمونههاست. نحوهی حرکت دوربین از فاصلهی دور به داخل استادیوم. هماهنگی این حرکت با جریان بازی فوتبال، وارد شدن آن به درون تماشاچیها، پیدا کردن بنخامین و پابلو که به دنبال گومز هستند، تاخیر دوربین بر روی چهرهی فلویِ گومز که خود تکنیکی قابل ستایش است و سپس جریال تعقیب گریز نفس گیر درون دالانهای تنگ و پیچ در پیچ استادیوم و در نهایت پرش دوربین به همراه گومز از ارتفاع پنج شش متری. اما دو نکته در این بین نباید از دید دور بماند. اولی نحوهی پی بردن به راز ساخت این سکانس است که نباید به بیراه رود. بهتر است به جای اینکه به این موضوع فکر کنیم که چگونه این سکانس به صورت یک تیک فیلم برداری شده است و چنین ظریف دکوپاژ زده شده است، بهتر است به این فکر کنیم که کاتهای احتمالی چگونه از دید حذف شدهاند و بعضی جاها چه رودستی به تماشاچی زده میشود. اما نکتهی مهمتر در کارگردانی این سکانس در مفهوم گنجانده شده در آن نهفته است. اگر دقت کنید حرکت دوربین از خارج از استادیوم و بر فراز شهر منظرهی شهری را به نمایش میگذارد که در تاریکی فرو رفته است و اغلب ساکنان آن در استادیوم هستند. بگذارید بازگردیم به تقابل عشق و ترس در فیلم و تطبیق آن با این سکانس.
مردم آرژانتین عاشق فوتبال هستند. چرا که به نوعی توانستهاند در طول تاریخ معاصر خود عقدههای خود را با استفاده از ابزار فوتبال و بخصوص بازیکنان جنجالیشان خالی کنند. پس فوتبال عشق مردم آرژانتین است. این عشق درون خود و در تنش نفس گیر لحظات مسابقه آغشته به ترس از باختن است. پس ترس را هم درون خود دارد. این ترس برای بازیکنان، با دقت، انتظار و تیزهوشی ممکن است به لذت پیروزی تبدیل شود و یا به اندوه باخت. همان اتفاقی که برای شخصیتهای فیلم رخ میدهد، در واقع از نگاه کامپانلا، در زمینهی فوتبال برای مردم آرژانتین هم رخ میدهد. پس اینجاست که حرکت دوربین از روی بازیکنان تیم حریف به طرف دروازهی تیم محبوب گومز و ضربهی توپی که به تیرک دروازه میخورد و سپس تصویر تماشاگران و در نهایت نگرانی گومز که با استرس چیزی را در دهانش گرفته است، معنا می یابد. خود این استرس تشدید کنندهی حالت بنخامین و پابلو است که نا امیدانه به دنبال گومز هستند. اینجاست که تاخیر دوربین روی چهرهی گومز یک شاهکار کارگردانیست. این تاخیر گومز را به ما معرفی میکند. فلو بودن چهرهای او بازگو کنندهی این موضوع است که با وجود اهمیت این کاراکتر در داستان فیلم هیچ وقت حضور او را به صورت کامل درک نخواهیم کرد و در نهایت او باز در سایه باقی خواهد ماند. در سایهی زندانی که درونش تا آخرین ذرهی تاوان کارش را خواهد پرداخت. خود تعقیب و گریز هم باز اشارهی جالبی به گریزهای پایاپی گومز از دستان قانون در طول فیلم دارد که اما در نهایت گرفتار آن خواهد شد. با این تفاوت که نه گرفتار قانونی که حاکم بر جامعه است، بلکه قانونی واقعی که در دستان مورالس انتظار او را میکشد. اینجاست که کامپانلا انتقاد خودش را هم به سیستم قضایی آرژانتین وارد میکند. سیستمی که فساد در آن بیداد میکند.
از سویی دیگر فیلم نامهی فیلم نکات ظریفی را در خود پنهان دارد. در کل دو شخصیت اصلی پیش برنده داستان فیلم هستند. بنخامین و گومز. بنخامین شخصیت محوری و راوی داستان است و گومز بر پایهی قتلی که انجام میدهد پیش برندهی حوادث فیلم میشود. اما بنخامین هم راویست و هم محور و هم در روایت خود دوباره تبدیل به محور میشود. او مردی است پا به سن گذاشته و باز نشسته که قصد نوشتن رمانی را دارد. اگر در این نقطه مقام او به عنوان دانای کلی بود که از همه چیز با خبر است روند روایت در فیلم به صورتی کاملا عادی طی میشود. اما نکته اینجاست که بنخامین نه تنها دانای کل نیست، بلکه نه به چیزی رسیده است و نه از چیزی آگاه است. او نه به عشقش رسیده است و نه توانسته است قاتل را دستگیر کند. از سویی دیگر از سرنوشت هیچ کس هم باخبر نیست. در این جاست که او داستان را روایت میکند. داستان زمان گذشته و دوران جوانیش را که باید ما را همپای خود در داستان فیلم به پیش برد. در این روایت نیز او خود در محوریت قرار میگیرد. اما در پایان مقام راوی را از دست میدهد و تنها مقام شخصیت محوری را دارد. پس سه لایه ی پیچ در پیچ درون هم تنیده میشوند. بنخامین بازنشسته، بنخامین راوی و بنخامین بازرس.
گومز نیز به عنوان شخصیت پیش برندهی داستان، اول به دلیل فراری و مجرم بودنش و دوم به دلیل شیوهی روایت تقریبا همیشه در سایه قرار دارد. او نیروی محرک داستان است ولی دیده نمیشود. پس این خود به نوعی تکنیک بدیعی در روایت داستان است. با این وجود فیلمنامهی فیلم و نویسندهاش به نوعی دیده نشدهاند. سایهی سنگین داستان تکان دهنده، کارگردانی خلاق و بازیهای قوی همه چیز را به ضرر کامپانلای فیلمنامه نویس تمام کرده است. با این حال هیچ چیز از ارزش این فیلم در تک تک اجزای تشکیل دهندهاش و البته در کلیت کم نمیکند.
راز
راز در چشمان آنها، فیلم تکان دهنده و زیباییست که همه چیزش را مدیون همه چیز است! فیلمی که درون زندگی و دردهای آن نقبی عمیق میزند و راه چارهای برای آن پیدا میکند. قربانیان و آدمهای خوش بخت زندگی را به تصویر میکشد و همه چیز را در حقیقتهایی خلاصه میداند که در اطراف ما حضور دارند، اما دیدنشان نیاز به آگاهی از مفاهیمی دارد که در کل میشود نیروی زندگی نامیدشان.
05/23/2010, 09:21 ق.ظ
توی اینترنت ایکسپلور متن رو درست نشون نمی ده. خطوط قاطی شدن. توی بخش ترس و عشق
آدم برفی ها: توی اکسپلورر چک کردیم مشکلی نداشت
07/28/2010, 06:43 ب.ظ
در این فیلم یکی از زیبا ترین و تاثیر گذارترین عشق ها را دیدم و با نقد زیبایتان بهتر این فیلم را درک کردم
متشکرم