بهاریه سیاه و سفید
بابک حسین دوست
من باور می کنم حاجی فیروز را و عمو نوروز را و میدانم که بهار فصل رویش سبز و تنفس شادمانه خاک است اما افسوس که امسال رنگ سبز را درک نمیکنم و نمی توانم از بهار و سبزی اش و سفره هفت سینش لذت ببرم چون همه چیز را خاکستری میبینم.نمی دانم علتش چیست شاید هم در اثر فشار روحی و روانی امتحان همیشه قلابی دستیاری پزشکی دچار کوررنگی اکتسابی شده ام و بعضی رنگها خصوصا رنگ قرمز و سبز را تشخیص نمیدهم و همه ترسم از این است که علایم چراغ راهنمایی را تشخیص ندهم و چراغ قرمز را رد کنم و جریمه شوم، چون توان پرداخت آن را ندارم. با این همه سرخوردگی و اضطراب در سالی که گذشت من عاشق شدم و با کسی که دوستش داشتم پیمان زندگی بستم و در آزمون لعنتی تکراری قبول شدم و بزرگترین تحولات زندگیم را تجربه کردم و با تمام وجود منتظر رسیدن سال نو هستم چون مطمئنم که دیگر امسال، ماهی قرمز رنگ در تنگ شیشه ای و در کنار سفره هفت سین درست در هنگام تحویل سال نو از آب به بالا میجهد.
ابدیت و یک روز
حامد آزادبر
تو آخرین روز زمستون الان درست یک ساعته که اینجا واستادم و دارم گوش میکنم به صدای قرآن و همهمهای که تا دورترین نقطهای که میبینم داره پخش میشه. غروبه. بارون میزنه و قطرههای بارون با اشکای نریخته م… تمام سیاهیهای جلو رومو محو میکنه … محو میشن… محو شدن…
پنج سالمه، هوا هنوز تاریکه. دست مادربزرگو از زیر چادرنمازش گرفتم و دارم از دالون تاریک خونشون رد میشم قفل چوبی در که میافته یه لحظه به خودم میام توی یه مسجد کوچیک با بوی نم سبزههای حیاط دارم نفس میکشم. فقط چند روز تا بهار مونده. و من هنوز عاشق بهارم. میدوم تا ته سبزهها، تا ته بهار، هنوز دنیا بزرگه و هنوز فکر میکنم هر چی بدوم به تهش نمیرسم و اینو بعدا فهمیدم که من چون کوچیک بودم اشتباهی فکر میکردم بزرگه و بعدش که بزرگ شدم فهمیدم که اصلا بزرگ نبود و اون موقعی که اینو فهمیدم سالها از اون صبح میگذشت و اون موقع دیگه نه مادربزرگ بود و نه چادر نمازش. بهارا گذشتن و کوتاهتر شدن، سال به سال و عطر مربای بهار نارنج و شکوفههاش و خندههای من لای درختای حیاط گم شدن. ولی میدونم…
با صدای متولی اونجا به خودم اومدم. آقا تاریک شده .خوب نیست اینجا بمونین.
پلکامو که وا میکنم چشام به عکس رفیقم بالاسر قبرش میفته. داره بهم لبخند میزنه. قبرستون آروم و تاریکه. دیگه کسی نمونده. زوزه باد لای درختا میپیچه و بارون تندتر میشه. به طرف در خروجی قبرستون حرکت میکنم و به صدای برگها زیر پاهام گوش میدم. صدای زنگ موبایلم سکوت اونجا رو به هم میریزه.
« الو… الو… کجایی رفیق؟ عیدت مبارک. ترسیدم نتونم فردا بهت تبریک بگم… الو … الو»
بهاریه ناشاعرانه غیر نوستالژیک
رضا کاظمی
من، امسال در حال و هوای شاعرانه نوشتن نیستم و برخلاف خیلی از سالها حس و حال غمگین و نوستالژیکی هم ندارم. نمیدانم مسخ آدم به سیب زمینی از عوارض بالارفتن سن است یا نه. در دوران دانشجویی استاد بسیار بسیار عبوس و بداخلاقی داشتیم که جراح گوش و حلق و بینی بود و همه ما دافعه عجیبی نسبت به او داشتیم. روزی این استاد همیشه عبوس و سختگیر مشغول توضیح دادن مسیر مجاری اشکی بود که به سینوسهای بینی تخلیه میشوند و داشت توضیح میداد که چرا وقتی انسان گریه میکند آب بینیاش سرازیر میشود. بعد قدم زنان به گوشه کلاس رفت و در حالی که از پنجره به بیرون نگاه میکرد و با دست راستش موی پس سرش را چنگ میزد گفت: «اشک خیلی فایدهها داره. تا جوون هستید گریه کنید به سن ما که برسین دیگه گریه کردن سخت میشه.»
این جمله از یک مرد عبوس و تلخ با کارکرد دوگانه محشرش همچنان در ذهنم به یادگار مانده. چه آدم بی احساس مکانیکی باشی و چه شکننده و اهل دل، در هر دو حال گریه برای جسم و جان مفید است. اعتراف میکنم که دارم پیر میشوم. این همه اندوه بدون یک قطره اشک ناقابل؟ این همه دل شکسته و مادر سوکوار و دریغ از یک آه؟ این همه درد و باز هم بهت و سکوت؟ بدبختی این است که خنده را هم نیاموختهام. باید تمرین کنم که به ریش روزگار بخندم. ها ها ها ها… سال نو مبارک. ها ها ها ها…
03/20/2010, 04:31 ب.ظ
نوروز هر سه مبارک